وبسایت مجتبی شیخ علی

مجتبی شیخ علی | آموزش مذاکره و مدیریت

دانستن بهتر است...

داستان راننده تاکسی و مشتری مداری

داستان راننده تاکسی و مشتری مداری

خیلی از ما در طول روز بارها از تاکسی ها استفاده میکنیم و خاطرات تلخ و شیرین، جالب و ناراحت کننده داریم، برخورد یک راننده تاکسی، مرا به یاد خاطره ای از هاروی مک کی انداخت. داستان این راننده تاکسی مشتری مدار را در ادامه بخوانید:

چند روزی بخاطر خرابی ماشین، مدام با تاکسی و اسنپ به کارهام می رسیدم، خیلی از راننده های عزیز، فوق العاده بودند و رفتارهای عالی داشتند و انقدر خوب و عالی ارتباط برقرار می کردند که از همراهی با اونها لذت می بردم، اما چندباری هم راننده هایی نصیبم شدند که از اول مسیر تا آخر مسیر مدام غر می زدند و از همه چیز گلایه داشتند.

 رفتارها برام جالب بود، مثلاً یکیشون توی آزادراه حاشیه شهر به یکباره تغییر مسیر داد تا به سمت خروجی بره، راننده پشت سری هم شروع کرد به بوق زدن، این راننده عزیز هم شروع کرد به گفتن این عبارت ها: ” آشغال، عوضی، بیشعور ، ……. اول صبح ما را خراب کردی، بی فرهنگ و …..”     قسمت های نقطه چین قابل گفتن نبودن |:

شما هم حتماً این موارد را دیدید، این مسائل من را یاد یه داستان میندازه که اون را در ادامه براتون میذارم که اگر روزی گذر یک راننده عزیز به این صفحه خورد، شاید این داستان بتونه بهش کمک کنه بهتر و موفق تر کارش را ادامه بده.

داستان مشتری مداری یک راننده

وقتی به نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر هنگامی است که پس از خروج از فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید.

اگر یک تاکسی برای رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است؛ اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید بخت یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید.

خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید

هاروی مک کی می گوید:

روزی پس از خروج از فرودگاه، به انتظار تاکسی ایستاده بودم که راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.» سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت:

«لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.»

بر روی کارت نوشته شده بود:

در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.

بسیار شگفت زده شدم

راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم. پس از آن که راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت:

«پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و یک فلاسک قهوه رژیمی هست.»

گفتم:  «نه، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم».

راننده پرسید:  «در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟»

و سپس با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت:

«اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.» آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت:

«این فهرست ایستگاههای رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمنا من می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم وگر نه می توانم سکوت کنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم

از او پرسیدم: «چند سال است که به این شیوه کار می کنی؟»

پاسخ داد: « ۲ سال.»

پرسیدم: «چند سال است که به این کار مشغولی؟»

جواب داد: «۷ سال.»

پرسیدم ۵ سال اول را چگونه کار می کردی؟»

گفت: «از همه چیز و همه کس،از اتوبوس ها و تاکسی های زیادی که همیشه راه را بند می آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم.

روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به سخنرانی کرد.مضمون حرفش این بود که:

مانند مرغابیها که مدام وک وک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقابها اوج گیرید.

پس از شنیدن آن گفتار رادیویی به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.

سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم

این مطلب را هم بخوانید: درس هایی از برند زاپوس

پرسیدم: «چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟»

گفت: «سال اول، درآمدم دو برابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید.»

نکته ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با ۳۰ راننده تاکسی در میان گذاشتم؛ اما فقط ۲ نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند.

بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند.

امتیاز ۴ از ۴ رای

پیشنهاد میکنم این مطالب رو هم بخونید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

هجده − 12 =

تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به مجتبی شیخ علی است | 1394 طراحی و اجرا : آژانس تبلیغاتی هور

رفتن به بالای صفحه